تحلیل کتاب "من او"
بسم الله الرحمن الرحیم
شاید نقد کتاب، یعنی آن چه در چارچوب نقد قرار می گیرد از عهده من خارج باشد اما بیان دریافت، تحلیل و حتی خلاصه ای از کتاب در این جا نامناسب نمی نماید.
مقدمه:
" من او" رمانی است در حدود ششصد صفحه که بنا بر توضیح روی جلد آن، در سال هفتاد و هشت نوشته شده است. مانند بیشتر آثار امیرخانی این بار هم فضای شکل گیری داستان، به نوعی سنتی است. این کتاب و شخصیت محبوب من در آن یعنی باب جون یا همان حاج فتاح، بیشتر مرا یاد شخصیت اصلی داستان قیدار می اندازد هر چند در اینجا شخصیت اصلی، علی نوه حاج فتاح است که با قیدار تناسب بیشتری دارد. راستش پایان این کتاب هم از نظر بنده خیلی شبیه کتاب گفته شده است. شخصیت درویش مصطفی هم مرا یاد همان بزرگ مسجدی می اندازد که راه و چاه را به قیدار نشان می داده. از این نکته که عبور کنیم، از ابتدای داستان مقصود نویسنده خیلی مشخص نبوده و این جذابیت ادامه مطالعه را چندین برابر می کرده است. در پایان این مقدمه کوته باید بگویم، برای من به عنوان یک مخاطب، این سکوت و شاید ایستایی قسمت های پایانی داستان کمی غیرقابل پیش بینی، ناباورانه و اندکی ناراحت کننده بوده است و حتی چندین بار با خودم فکر کردم اگر ذره ای احتمال چنین پایانی را می دادم، مطالعه کتاب را در فصل های هفت یا هشت متوقف می کردم.
شخصیت های اصلی داستان:
باب جون یا حاج فتاح که بزرگ خانواده است و به جای پسرش یعنی پدر علی، سرپرست خانواده است. پسر حاج فتاح که به روسیه رفته و تاجر قند و شکر است و در فصل های ابتدایی هم، خبر فوت ش به گوش خانواده می رسد. البته من خیلی متوجه منظور نویسنده از رونمایی نکردن از چنین شخصیتی نشدم. مامانی عروس حاج فتاح که زنی مومن است، در عین حال تاکید زیادی روی سطح بالای خانوادگی شان دارد. علی نوه حاج فتاح که شخصیت اصلی داستان است. مریم خواهر علی دختری با حجب و حیا اما بسیار حساس، اسکندر خانه زاد حاج فتاح که امورات شان را انجام می دهد و از محله "گودی" ها است که سطح پایینی دارند. ننه همسر اسکندر، مهتاب دختر اسکندر که دختری زیباست و معشوقه علی. کریم، پسر اسکندر و ننه که دوست صمیمی علی است و مامانی به دلیل نزدیکی این دو، همیشه علی را به خاطر رفاقت با یک "گودی" سرزنش می کند. درویش مصطفی، شخصیتی مومن که در سراسر داستان سایه دارد و گویا از همه ماجرا، چه مسیر و چه مقصد کتاب مطلع است. ابوراصف همسر مریم، یک انقلابی اهل الجزیره است که خیلی زود به هدف خودش و گویا مقصود نویسنده رسیده است. ناگفته نماند کریم هم که به قول نویسنده به عمرش یک رکعت نماز نخوانده بود، بسیار زودتر از تصور مخاطب، به پایان داستان رسیده بود.
مسیر داستان:
نویسنده خانواده ای سنتی در تهران را به تصویر می کشد که در سال های خیلی قبل تر از انقلاب اسلامی، روزگار می گذراندند و البته از سطح مالی بالایی برخوردار بودند و به همین دلیل، مورد توجه حکومت و مردم محله قندی ها. حاج فتاح بزرگ این خانواده بسیار انسان محترمی بوده و به طبع، با توجه به وضعیت مالی خوب و همچنین سعه صدر بالای باب جون در برخورد با خانواده، علی و مریم که زیر سایه پدر بزرگ زندگی می کردند، شخصیت های متعادلی داشتند. در طول داستان، با شخصیت های مختلفی مثل موسی ضعیف کش، مشهدی، نعمت و ...مواجه می شویم که همگی معمولن سمعن و طاعتن در خدمت اوامر حاج فتاح هستند.
ظرافت های نویسندگی نویسنده:
راویان داستان دونفر هستند. یکی خود نویسنده که بخش های "من" را می گفته و آن یکی هم علی فتاح که بخش های "او" را گزارش می کرده است. بنده بیشتر مجذوب بخش نویسنده می شدم تا علی؛ چون ماجراهای داستان فقط در تهران اتفاق نمی افتاد و قسمتی از آن، بنابر شرایط (شرایطی که شاید حکومت باعث پیدا شدن آن شده بود) در پاریس جریان داشت، علی بیشتر از پاریس در قسمت های "او" می گفته و من علی رغم میل باطنی ام، روایت های این قسمت خیلی به دلم نمی نشست، شاید به دلیل بار غمی که با خودش داشته و شایدتر به این دلیل که زندگی در فرنگ، صفای زندگی در تهران قدیم را نداشته است.
نکته ی قابل تامل برای بنده، همان گریزهایی است که نویسنده در هر قسمت می زده و گاهی من را سردرگم می کرده که چطور ممکن است چنین اتفاقی بیفتد. مثلن حضور شبح وار درویش مصطفی در جای جای اتفاقات را نمی فهمیدم. این که چطوردرویش مصطفی با آن لباس سفید و ریش های بلندش در تهران، با لباس رنگی و بدون ریش در پاریس در کافه موسیو پرنر و یا کلیسای مسیحیان دیده می شود را متوجه نمی شدم. بیشتر از همه گریز زدن زیرکانه نویسنده در خیلی قسمت ها، از جمله در زمان دیدار علی و مهتاب در آن اتاق که ذال محمد برای شان فراهم کرده بود و این که چطور ممکن است، مهتاب دختری با آن سن و سال کم به سراغ مردی برود که در محل، سرتا پا غلط انداز است، یک ابهام بزرگ در ذهنم می گذاشت و از آن رد می شدم. گاهی فکر می کردم این ها را باید فراتر از فضای منطقی ذهنم بپذیرم. این که چطور در پایان داستان، علی فتاح به آنی جای شهید گم نامی دفن می شود و آخر گم نام می شود، بماند که برای من این طور تداعی می شود که شاید علت نرسیدن ش به مهتاب و عزب ماندن همیشگی اش و بی وارث ماندن ش همین باشد(گم نام بودن، مقصود داستان قیدار هم ...)، من را مبهوت نگه می دارد. این فن نویسنده که چطور این دست اندازها را رد می کند، برای من هم سوال برانگیز است و مبهم و هم جذاب، به عنوان مهارت نویسندگی.
هدف از داستان از نگاه من و تحلیل آن:
در مقدمه گفته بودم که مشخص نبودن پایان کتاب می تواند یکی از انگیزه های مخاطب برای ادامه مطالعه تا پایان باشد. شاید ذره ای به ذهنم خطور نمی کرد وقتی علی با تکه ای چوب روی خشت گلی اسم خودش را نوشته بود و روی خشت دیگر، "مع" یعنی اولین حرف اسم معشوقه اش مهتاب و خودش، در آخرین قسمت های کتاب به جایی می رسم که این علی و مع، دو سوم از اصلی را ببیان کند که سراسر تفکر درویش مصطفی و حتی شاید بگویم همه مقصود نویسنده را در برمی گیرد.
چنین تلنگرهایی در این داستان طولانی کم نبوده و گویا توجه به ماورا را پررنگ می کرده است. از اولین قدم های نویسنده ر این کتاب، عشق علی و مهتاب خود نمایی می کند و تا پایان رنگ نمی بازد اما مسیر این رمان طولانی، سیر تبدیل این عشق زمینی را به عشق الهی نشان می دهد. کسانی هم بودند که خیلی زود، فنای در عشق خدا و از گردانه داستان خارج شدند، هرچند نقش پر رنگی هم داشته اند؛ مانند کریم. و البته ابوراصف هم که ورودش به داستان و خروج ش از آن مدت زیادی طول نکشیده بود. به نظر بنده، شاید اگر بنا بود نویسنده به طور متال سیر تکامل شخصیت کریم را به ما نشان بدهد، با داستانی کوتاه تر و غیرقابل پیش بینی تری رو به رو بودیم...الله اعلم
پایان:
در پایان می خواهم از غمی بگویم که بعد از یک عالم نشاطِ دریافت شده از مسیر داستان و سبک نگارش و کلمه های انتخاب شده توسط نویسنده، بر قلبم نشست. نتیجه داستان گویا باید همین می شد که شد اما برای من با یک عالم دلتنگی برای خانواده حاج فتاح و زندگی شان در تهران قدیم همراه بود.