سُبُلَ السَّلام

یَهْدِی بِهِ اللّهُ مَنِ اتَّبَعَ رِضْوَانَهُ سُبُلَ السَّلاَمِ وَیُخْرِجُهُم مِّنِ الظُّلُمَاتِ إِلَى النُّورِ بِإِذْنِهِ وَیَهْدِیهِمْ إِلَى صِرَاطٍ مُّسْتَقِیمٍ

یَهْدِی بِهِ اللّهُ مَنِ اتَّبَعَ رِضْوَانَهُ سُبُلَ السَّلاَمِ وَیُخْرِجُهُم مِّنِ الظُّلُمَاتِ إِلَى النُّورِ بِإِذْنِهِ وَیَهْدِیهِمْ إِلَى صِرَاطٍ مُّسْتَقِیمٍ

سُبُلَ السَّلام

تحلیل کتاب "من او"

جمعه, ۲۵ دی ۱۳۹۴، ۱۰:۲۹ ب.ظ

بسم الله الرحمن الرحیم

شاید نقد کتاب، یعنی آن چه در چارچوب نقد قرار می گیرد از عهده من خارج باشد اما بیان دریافت، تحلیل و حتی خلاصه ای از کتاب در این جا نامناسب نمی نماید.

مقدمه:

" من او" رمانی است در حدود ششصد صفحه که بنا بر توضیح روی جلد آن، در سال هفتاد و هشت نوشته شده است. مانند بیشتر آثار امیرخانی این بار هم فضای شکل گیری داستان، به نوعی سنتی است. این کتاب و شخصیت محبوب من در آن یعنی باب جون یا همان حاج فتاح، بیشتر مرا یاد شخصیت اصلی داستان قیدار می اندازد هر چند در اینجا  شخصیت اصلی، علی نوه حاج فتاح است که با قیدار تناسب بیشتری دارد. راستش پایان این کتاب هم از نظر بنده خیلی شبیه کتاب گفته شده است. شخصیت درویش مصطفی هم مرا یاد همان بزرگ مسجدی می اندازد که راه و چاه را به قیدار نشان می داده. از این نکته که عبور کنیم، از ابتدای داستان مقصود نویسنده خیلی مشخص نبوده و این جذابیت ادامه مطالعه را چندین برابر می کرده است. در پایان این مقدمه کوته باید بگویم، برای من به عنوان یک مخاطب، این سکوت و شاید ایستایی قسمت های پایانی داستان کمی غیرقابل پیش بینی، ناباورانه و اندکی ناراحت کننده بوده است و حتی چندین بار با خودم فکر کردم اگر ذره ای احتمال چنین پایانی را می دادم،  مطالعه کتاب را در فصل های هفت یا هشت متوقف می کردم.

شخصیت های اصلی داستان:

باب جون یا حاج فتاح که بزرگ خانواده است و به جای پسرش یعنی پدر علی، سرپرست خانواده است. پسر حاج فتاح که به روسیه رفته و تاجر قند و شکر است و در فصل های ابتدایی هم، خبر فوت ش به گوش خانواده می رسد. البته من خیلی متوجه منظور نویسنده از رونمایی نکردن از چنین شخصیتی نشدم.  مامانی عروس حاج فتاح که زنی مومن است، در عین حال تاکید زیادی روی سطح بالای خانوادگی شان دارد. علی نوه حاج فتاح که شخصیت اصلی داستان است. مریم خواهر علی دختری با حجب و حیا اما بسیار حساس، اسکندر خانه زاد حاج فتاح که امورات شان را انجام می دهد و از محله "گودی" ها است که سطح پایینی دارند. ننه همسر اسکندر، مهتاب دختر اسکندر که دختری زیباست و معشوقه علی.  کریم، پسر اسکندر و ننه که دوست صمیمی علی است و مامانی به دلیل نزدیکی این دو، همیشه علی را به خاطر رفاقت با یک "گودی" سرزنش می کند. درویش مصطفی، شخصیتی مومن که در سراسر داستان سایه دارد و گویا از همه ماجرا، چه مسیر و چه مقصد کتاب مطلع است. ابوراصف همسر مریم، یک انقلابی اهل الجزیره است که خیلی زود به هدف خودش و گویا مقصود نویسنده رسیده است. ناگفته نماند کریم هم که به قول نویسنده به عمرش یک رکعت نماز نخوانده بود، بسیار زودتر از تصور مخاطب، به پایان داستان رسیده بود.

مسیر داستان:

نویسنده خانواده ای سنتی در تهران را به تصویر می کشد که در سال های خیلی قبل تر از انقلاب اسلامی، روزگار می گذراندند و البته از سطح مالی بالایی برخوردار بودند و به همین دلیل، مورد توجه حکومت و مردم محله قندی ها. حاج فتاح بزرگ این خانواده بسیار انسان محترمی بوده و به طبع، با توجه به وضعیت مالی خوب و همچنین سعه صدر بالای باب جون در برخورد با خانواده، علی و مریم که زیر سایه پدر بزرگ زندگی می کردند، شخصیت های متعادلی داشتند. در طول داستان، با شخصیت های مختلفی مثل موسی ضعیف کش، مشهدی، نعمت و ...مواجه می شویم که همگی معمولن سمعن و طاعتن در خدمت اوامر حاج فتاح هستند.

ظرافت های نویسندگی نویسنده:

راویان داستان دونفر هستند. یکی خود نویسنده که بخش های "من" را می گفته و آن یکی هم علی فتاح  که بخش های "او" را گزارش می کرده است. بنده بیشتر مجذوب بخش نویسنده می شدم تا علی؛ چون ماجراهای داستان فقط در تهران اتفاق نمی افتاد و قسمتی از آن، بنابر شرایط (شرایطی که شاید حکومت باعث پیدا شدن آن شده بود) در پاریس جریان داشت، علی بیشتر از پاریس در قسمت های "او" می گفته و من علی رغم میل باطنی ام، روایت های این قسمت خیلی به دلم نمی نشست، شاید به دلیل بار غمی که با خودش داشته و شایدتر به این دلیل که زندگی در فرنگ، صفای زندگی در تهران قدیم را نداشته است.

نکته ی قابل تامل برای بنده، همان گریزهایی است که نویسنده در هر قسمت می زده و گاهی من را سردرگم می کرده که چطور ممکن است چنین اتفاقی بیفتد. مثلن حضور شبح وار درویش مصطفی در جای جای اتفاقات را نمی فهمیدم. این که چطوردرویش مصطفی با آن لباس سفید و ریش های بلندش در تهران، با لباس رنگی و بدون ریش در پاریس در کافه موسیو پرنر و یا کلیسای مسیحیان دیده می شود را متوجه نمی شدم. بیشتر از همه گریز زدن زیرکانه نویسنده در خیلی قسمت ها، از جمله در زمان دیدار علی و مهتاب در آن اتاق که ذال محمد برای شان فراهم کرده بود و این که چطور ممکن است، مهتاب دختری با آن سن و سال کم به سراغ مردی برود که در محل، سرتا پا غلط انداز است، یک ابهام بزرگ در ذهنم می گذاشت و از آن رد می شدم. گاهی فکر می کردم این ها را باید فراتر از فضای منطقی ذهنم بپذیرم. این که چطور در پایان داستان، علی فتاح به آنی جای شهید گم نامی دفن می شود و آخر گم نام می شود، بماند که برای من این طور تداعی می شود که شاید علت نرسیدن ش به مهتاب و عزب ماندن همیشگی اش و بی وارث ماندن ش همین باشد(گم نام بودن، مقصود داستان قیدار هم ...)، من را مبهوت نگه می دارد. این فن نویسنده که چطور این دست اندازها را رد می کند، برای من هم سوال برانگیز است و مبهم و هم جذاب، به عنوان مهارت نویسندگی.

هدف از داستان از نگاه من و تحلیل آن:

در مقدمه گفته بودم که مشخص نبودن پایان کتاب می تواند یکی از انگیزه های مخاطب برای ادامه مطالعه تا پایان باشد. شاید ذره ای به ذهنم خطور نمی کرد وقتی علی با تکه ای چوب روی خشت گلی اسم خودش را نوشته بود و روی خشت دیگر، "مع" یعنی اولین حرف اسم معشوقه اش مهتاب و خودش، در آخرین قسمت های کتاب به جایی می رسم که این علی و مع، دو سوم از اصلی را ببیان کند که سراسر تفکر درویش مصطفی و حتی شاید بگویم همه مقصود نویسنده را در برمی گیرد.

چنین تلنگرهایی در این داستان طولانی کم نبوده و گویا توجه به ماورا را پررنگ می کرده است. از اولین قدم های نویسنده ر این کتاب، عشق علی و مهتاب خود نمایی می کند و تا پایان رنگ نمی بازد اما مسیر این رمان طولانی، سیر تبدیل این عشق زمینی را به عشق الهی نشان می دهد. کسانی هم بودند که خیلی زود، فنای در عشق خدا و از گردانه داستان خارج شدند، هرچند نقش پر رنگی هم داشته اند؛ مانند کریم. و البته ابوراصف هم که ورودش به داستان و خروج ش از آن مدت زیادی طول نکشیده بود. به نظر بنده، شاید اگر بنا بود نویسنده به طور متال  سیر تکامل شخصیت کریم را به ما نشان بدهد، با داستانی کوتاه تر و غیرقابل پیش بینی تری رو به رو بودیم...الله اعلم

پایان:

در پایان می خواهم از غمی بگویم که بعد از یک عالم نشاطِ دریافت شده از مسیر داستان و سبک نگارش و کلمه های انتخاب شده توسط نویسنده، بر قلبم نشست. نتیجه داستان گویا باید همین می شد که شد اما برای من با یک عالم دلتنگی برای خانواده حاج فتاح و زندگی شان در تهران قدیم همراه بود.

  • ف.اسفندیار

این روزها مشغول خواندن کتابی هستم به اسم "بازشناسی دو مکتب" از علامه عسگری(ره). در این کتاب جناب علامه به بررسی تفاوت های دو مکتب اسلامی شیعه(مکتب اهل بیت) و اهل سنت(مکتب خلفا) پرداخته است. در واقع تفاوت های موجود را ریشه یابی و با اسناد و مدارک به تبیین آن ها اقدام کرده است... اما در قسمتی از کتاب به بحث صحابه پیامبر پرداخته است چرا که این موضوع نیز یکی از تفاوت های عقیدتی میان این دو  مکتب است وبه بیان دیگه باید گفت که یکی از مبانی اعتقادات اهل سنت مربوط به این موضوع است یعنی همان بحث صحابه و عدالت ایشان.  ایشان تاین مطلب را خیلی ساده و روان و به دور از لفظ پردازی های رایج توضیح داده است که بخشی از آن را در ادامه برایتان می گویم. دررابطه با "عدالت  صحابه" باید سه نکته را از دیدگاه اهل سنت دانست تا تفاوت ها و مبنای عقیدتی آنها روشن شود: 1- صحابه چه  ویزگی هایی  دارند؟ 2- از کجا بفهمیم چه کسانی صحابه هستند یا با زبان دیگر در طول تاریخ علمای اهل سنت چگونه صحابه را شناسایی کردند با چه ضابطه و ملاکی؟ 3- عدالت صحابه یعنی چه؟

در پاسخ سوال اول " ابن حجر از علمای اهل سنت در تعریف صحابه می گوید: صحابی کسی است که پیامبر را دیده و به او ایمان آورده و مسلمان مرده باشد. حال دیدار و همراهی او با پیامبر اندک باشد یا بسیار، از پیامبر روایت کرده باشد یل خیر، با پیامبر به جنگ رفته باشد یا نرفته باشدو..."(پس یعنی صحابه کسی است که مسلمان باشد و پیامبر را دیده باشد)

خب حالا علمای قدیم از کجا فهمیدند که فلان کس صحابی است وآن دیگری نیست؟ " برای شناخت صحابی ضابطه و ملاکی وجود دارد. آنطور که ابن حجر گفته از جمله  سخنان مجملی که از پیشوایان حدیث در معرفی صحابه به ما رسیده است روایتی است با این مضمون که خلفا در فتوحات  تنها صحابه را فرماندهی و امارت می دادند." (یعنی اگر شک داشتی که فلان فرد در تاریخ صحابی بوده یا نه باید ببینی درزمان خلفا فرماندهی یا امارت منطقه ای را داشته یا نه اگر داشته حتما صحابی بوده است! البته این را هم بگویم که علامه عسگری بر این روایتی که گفته شد از نظر محتوا و سند اشکال گرفت. سند که ضعف دارد محتوا هم با تاریخ مسلم در تضاد است چرا که در تاریخ مواردی هست که خلفا  افراد تازه مسلمان را برای فرماندهی و امارت منسوب می کرده اند و همین اشتباه تاریخی باعث شده که به قول علامه صدو پنجاه صحابی ساختگی وارد کتاب های اهل سنت شود و اهمیت این موضوع با توضیح عدالت صحابه بیشتر روشن می شود)

حالا عدالتِ صحابه چیست؟  قبل از توضح این ترکیب، باید بگویم که عدالت دو معنا دارد. یک معنای عرفی آن که در مقابل ظلم است یعنی عدل رسیدن حق به صاحب حق است البته برخی هم معنای را توسعه داند که عدالت یعنی هرچیزی را در جای خود گذاشتن و هر کاری را به وجه شایسته انجام دادن. اما معنی دوم آن معنای فقهی است که نزد علمای دین کاربرد دارد در اینجا عدالت یعنی نیرویی که باعث می شود واجبات را انجام دهد و محرمات را ترک کند. همین عدالت است که در بحث های احکام و فقه از آن استفاده می شود مثلا یکی از ویژگی های امام جماعت عدالت داشتن اوست. در بحث هم منظور از عدالت همین معنای دوم است.

اما عدالت صحابه! " اهل سنت همه صحابه را عادل می دانند. و در گرفتن معالم دین به همه آن ها مراجعه می کنندو می گویند چون صحابه شاهد تنزیل قرآن بودند و دانای به تفسیر آن هم هستند و...پس الگو هستند. آنها حلال و حرام خدا را می دانند و در دین فقیه شده اندو اینکه خداوند در آیه 143 بقره فرمود:کَذَلِکَ جَعَلْنَاکُمْ أُمَّةً وَسَطًا لِّتَکُونُواْ شُهَدَاء عَلَى النَّاسِ وَیَکُونَ الرَّسُولُ عَلَیْکُمْ شَهِیدًا  خطاب به یاران پیامبر است و وسطاً در آیه را به عدولاً تفسیر کرد اند. پس صحابه همگی دادگران و عادلان و حجت های دین هستند. از نظر ایشان هرگونه اشکال و ایرادی بر صحابه ممنوع است( آنطور که ابن اثیر صراحتا این جمله را گفته است) حتی برخی از ایشان معتقدند که اگر کسی صحابه پیامبر را رد کند و ایراد و نقص بر آنها وارد کند زندیق است. (حالا شما در نظر داشته باشید که معاویه وابوسفیان هم بر اساس این تعریف صحابه هستند و ...)"

حال آنچه حقیقت دارد و شیعه یا به قول علامه عسگری مکتب اهل بیت به آن عقیده دارد این است که " در میان صحابه مومنانی هستند که آنها در قرآن ستوده شده اند (به آیه 18 سوره فتخ مراجعه کنید)همچنین در میان صحابه کسانی هستند که منافقندو خداوند در قرآنش آنهارا نکوهش کرده (به آیه 101سوره توبه مراجعه کنید) و حتی در میان صحابه کسانی بودند که می خواستند به هنگام بازگشت از جنگ تبوک پیامبر را مخفیانه ترور کنند." خب حالا با این تنوعی که حقیقتا در میان صحابه رسول خدا وجود داشته ، مشخص است که  عادل دانستن همه آن ها آسیب جدی به بدنه دین وارد می کند. البته نه تنها عادل دانستن همه صحابه بلکه حتی کسانی که به اشتباه (یا به عمد شاید) اسمشان در تاریخ به عنوان صحابی ثبت شد.... (در زمینه این اشباه تاریخی به کتاب "یکصدو پنجاه صحبی ساختگی" از همین نوسنده رجوع کنید) تو خود حدیث مفصل بخوان از این مجمل!!


پ ن 1: کتاب "بازشناسی دو مکتب" در 3جلد توسط انتشارات علامه عسگری چاپ شده است. البته اصل کتاب به زبان عربی است با عنوان "معالم المدرستین" که توسط محمدجواد کرمی ترجمه شده است. 

پ ن 2: بخش هایی که داخل گیومه قرار دارند از  جلد یکم کتاب بازشناسی دو مکتب است صفحات127-140

پ ن 3: لازم می دانم که همینجا از زحمات علامه سید مرتض عسگری تشکر کنم  فاتحه و صلوات نثار روح ایشان کنید.

پ ن4 : برای دانلود کتاب های ایشان می توانید به اینجا  مراجعه کنید.

  • ط.علیخانی

به جاودانگی تاریخ

چهارشنبه, ۹ دی ۱۳۹۴، ۱۰:۱۴ ق.ظ


بسم الله


عبدلله پرسید: "پیرمرد تو وامانده ای یا در راه مانده؟"

 "هیچ کدام مقیم هستم" ...

"مقیم؟! در این جهنم؟! تنها و بی کس؟"

انس گفت: "اینجا جهنم نیست که تکه ای از بهشت است و من تنها نیستم، در انتظار یارانی مانده ام  که به زودی می رسند و من امید دارم یاری مرا بپذیرند"

 و از جا بلند شد. عبدالله از سخنان انس سر در نیاورد. نگاهی به سوار همراهش انداخت و لب آویخته کرد که یعنی من هم سردز نمی آورم. عبدالله رو به انس برگشت و گفت: "نیازی نیست از ما بترسی و یاران نداشته ات را به رخ ما بکشی!ما نه از مشرکانیم نه حرامی"

انس بی آنکه به عبدالله نگاه کند از گودال بیرون آمد و گفت: "ترسی از شما ندارم، چه مشرک باشید چه حرامی چه مسلمان. چراکه به زودی مشرکان و حرامیان و مسلمانان هم پیمان می شوندتا در همین بیابان و همین گودال بهترین بنده خدا و رسولش را بکشند و بر کشته اش پای فشانی کنند" ...

نامیرا

این جمله ها قسمتی بود از اوایل کتاب "نامیرا" .  نامیرا روایتیست از شرایط و اوضاع کوفه در زمان امام حسین (ع). داستان از زمانی شرع می شود که عده ای از مردم کوفه برای اما نامه نوشتند و از ایشان یاری خواسته اند... در کتاب تلاش شده است که بیان جامعی از شرایط آن زمان کوفه ارائه شود در توضیح این موضوع که چگونه امام در کربلا تنها شد و آن هجده هزار نفری که قبل از واقعه کربلابا فرستاده امام بیعت کردند چه بر سرشان آمد و البته نسبتا به این هدف رسیده است. دیگر اینکه زبان و بیان کتاب بسیار صمیمیست و مخاطب به راحتی با واژه ها ارتباط برقرار می کند. 

و اما نویسنده کتاب که آقای صادق کرمیار هستند. ایشان علاوه بر کتاب (کارگردان و فیلمنامه نویس هم هستند. از جمله کارگردان  سریال "مرد ناتمام"  و نویسنده فیلنامه "زیارت" ( که به خاطر این فیلنامه از جشنواره کوثر جایزه هم گرفتند). حدود 6-7کتب هم نوشته اند که آخرین کتاب ایشان رمان "درد" است.( این کتاب خاطرات مستند یک جانباز جنگ را بازگو می کند)

چاپ اول این کتاب  توسط انتشارات کتاب نیستان در سال 87 بوده و ابتدا با طرح جلدی متفاوت با آنچه من در اینجا گذاشته ام به چاپ رسیده( جلد مشکی همراه با عکس نویسنده) در سال 94 کتاب به چاپ پانزدهم خودش رسیده با تیراژ حدود سی هزار نسخه.


.......................................

کربلا تاریخ همیشه زنده ماست  و من معتقدم هر کتابی به میزانی که به حقیقت این جاودانگی نزدیک تر شود ، به همان اندازه عمر می کند و نفس می کشد.  نامیرا بیان قسمت کوچکی  از این جاودانگیست...

در آخر همگان را به مطالعه  وخرید این کتاب دعوت می کنم! :)


پ ن : پویش مطالعاتی روشنا با همکاری مردم ،ناشر ، مولف و ...(یعنی با صرف نظر کردن از حقوق مادی خود) این کتاب را از قیمت 17000 تومان به 6000تومان در اختیار مخاطبان قرار داده است.

  • ط.علیخانی

این روزهای ما

جمعه, ۱۵ آبان ۱۳۹۴، ۰۸:۳۰ ب.ظ

///سپاس از حوصله شما///
 
قدم هایم آهسته تر می شود. طوری که احتیاطم برای برنخوردن به چاله ای، دست اندازی و یا حتی رفتن توی شیشه مغازه ای ، ذهنم را مشغول نکند. همه پاساژ را گز میکنم بلکه حالا که جای کوبیدن چکش و قلیایی کردن و مسگری و حتی فرش بافتن و حتی تر، چرخ دست گزفتن و راه انداختن در خیابان ها را، موبایل فروشی و خدمات مربوط به کامپیوتر و لوکس فروشی های شیک و جذاب گرفته، چقدر کار آن قدیمی ها را انجام می دهند این آدم ها، که سر آخر با خیال آسوده سر بر بالش بگذارند  از سر آرامش بعد از تلاش برای نان حلال...از سیری چندش می گذریم اینجا!
راستش حتم دارم خیلی دور باشد فرصتی، برای دیدن جانستان کابلستان، پس نوشته ام را به نوشته های امیر خانی سند می زنم. آن جا که از چکر کردن هرات می گوید و زنان با چادر های آبی و برقع. آن جا که مسجد ها گویی جایی برای سیاه سرها ندارند. همان جا که سیاه سرها هنوز حرمت زنانه خود را دارند، به حرمت حیات ذاتی خانم گونه شان. همان جا که برق چشم ها هنوز درخشندگی دارد و با عدد توسعه یافتگی، نمی توانی فاصله تله پاتی نگاه ها را کم کنی، بلکه توسعه یافته تر باشی.
 
از مدت ها قبل، روزو شب فکرم مشغول همین است که اگر تمام نوگرایی های مان برای بهتر شدن زندگی بوده باشد، پس چرا هی صدای مان بلند تر شده؟ پس چرا امید به زندگی مان را بالاتر نبرده این تلویزیون های اچ دی  بسیار شفاف تر از مدل سیاه سفید های دهه چهل، که انگار می کنی، با هزار و اندی پیکسل چشم خودمان برابری می کند؟
تو گویی سرعت چکر(جستجو) کردن در گوگل و تایپ با دستگاه پی سی (که این آخری ها جای گزین کلمه کامپوتر شده گویا) روح تحقیق ها و نوشته های ما را عوض نکرده! چرا با این که ظرف کوتاه ترین مدت، به هزاران جلد کتابی دسترسی داریم که برای به دست آوردن یک جلدش حتی،  ابن سینا باید مرزهای زیادی را پشت سر می گذاشت که برسد به هگمتانه و بعدش کتاب را از ترس راه زن و دزد و دغل پنهان کند، هنوز ریزه خوار سفره همان ها هستیم که در قرن شش و هفت و هشت قمری، کنار هم ردیف می کنیم بلکه کمبود های سده دهم تا چهاردهم را بپوشاند؟
اگر نخوانده بودم مقاله "امید به جای پیشرفت "را، ای بسا تا به حال، سعی کرده بودم همه این فکرها را با افکار دیگر عوض کرده باشم، چرا که در این دنیا شاید به نظر دور از ذهن می آمد.
اما حالا بسیار قوی تر از آن چه که فکر می کردم، می دانم که در پشت هیچ کدام از این همه تکنولوژی و سرعت های واهی، پیشرفتی نخوابیده که هیچ، روز به روز پسرفته تر می شویم اگر قرار باشد، عدد پیشرفت مان، با فاصله ی موجود در میان مان سنجیده شود که به قول گادامر، هر چه فاصله ها بیشتر باشد، میزان توسعه یافتگی بیشتر است.
من در عجبم که انسان ها در ابتدایی ترین نوع زندگی، نمی توانستند هیچ ارتباطی باهم داشته باشند، چرا که ارتباط معنایی نداشت. در شرایطی که نه زبان به شکل امروزی اختراع شده بود و نه خط، پیسشرفته ترین اختراعات بشر گویا، به ابداع همین دو ابزار ارتباطی ختم شده بود. چرا که بدون این دو، شکل گیری تمدن ها امکان نداشته و اساسا چیزی به معنای توسعه، منتفی بوده است. حالا ولی ضریب توسعه یافتگی مان می شود، پس زدن ارتباط و پیش کشیدن فاصله. بلکه به دنیای توسعه یافته انسان های اولیه برگردیم!
 
آن .وقت ها انگار، بشر حتی پوستین ناقابلی هم برای پوشش خود نداشت، اما به زحمت برای خود لباسی تهیه کرده بود از خار و خاشاک بیابان ها و جنگل ها، بلکه در کمال بی شعوری، فرق خودش را با موجودات زنده دیگر به نوعی نشان دهد. این روزها اما، ضریب توسعه یافتگیش می شود، برقع انداختن از سر و برداشتن چادر...و بلکه بسیار بالاتر از این ها...تا بی نهایت، ودموکراسی، انسان سراسر تمدن را که قرن ها، خودش بر ای خودش دل سوزانده که بالاخره آدمی زاد بشود، تا متمایز شود از موجودات زنده دیگر، تا آن جا ببرد که شعور پوشاندن خود، با خار و خاشاک جنگل ها را هم، به اختیار خود، از خودش سلب کند.
 
حالا اگر قرار باشد جایی از این کره خاکی، بکارتِ چندین قبل این زمانی را داشته باشد حتی، این ساخته های دست بشر نمی گذارد... که ظهر الفساد فی البر و البحر بما کسبت ایدی الناس
این وقت ها برای رسیدن به مقصد، از هر وسیله ای استفاده کردیم که هر چه زورد تر بهتر. اما باز هم غافل ماندیم از مسیر. مسیرهایی که تقریبن تمام اکتشافات بشر، از زیر و رو کردن قدم به قدم آن ها بود که پیدا شد. هر کتابی را به نرم افزار اندروید و یا آی اس او در آوردیم که دسترسی آسان باشد اما چقدر کتاب خواندن یادمان مانده که آداب نفس کشیدن و زنده ماندن را، از بزرگ تر های مان یاد بگیریم؟ چه کرده این همه تکنولوژی با ما، که زنده ماندن مان را، بسته به بودن آن کرده ایم اما انگار، مرگ تدریجی ما را رقم زده؟
حالا وقتی خیابان ها را متر می کنم و پاساژ ها را گز می کنم، برایم مثل روز بلکه بالاتر از آن روشن است، که هر ملتی بیشتر درگیر تکنولوژی های برفرض، پیشرفته روزگار شده، ضریب دور شدنش از هدف خلقت بالاتر رفته.
 

  • ف.اسفندیار

حواست هست؟ عزای اشرف اولاد آدم است...

سه شنبه, ۵ آبان ۱۳۹۴، ۱۲:۳۴ ب.ظ

   

 

قبلتر ها یعنی خیلی سال قبل – شاید حدود پانزده سال پیش- محرم که می شد تلویزیون ترکیب بند محتشم کاشانی را  که توسط یک گروه سرود نوجوان  خوانده شده بود پخش می کرد(لینک دانلود آن را در آخر مطلب داده ام). همیشه سعی داشتم که ابیات آن را  حفظ کنم تا بتوانم برای خودم زمزمه کنم و وقتی کتیبه هایی که در مدرسه و مسجد و ...  آویزان کرده بودند را دیدم بتوانم بدون زحمت بیت هارا بخوانم... حتی یادم هست که بعضی بیت ها را خوب نمی فهمیدم ...چندین سال بعد وقتی در کتاب تاریخ ادبیات دبیرستان این ترکیب بند را آورده بود چه حس خوبی داشت...من اصلا از شاعران  مکتب وقوع و بعد آن سبک هندی اصلا خوشم نمی آمد یعنی با شعرهایشان نمی توانستم خوب ارتباط برقرار کنم ...اما محتشم فرق داشت انگار ...او حتی باعث شد که من از قالب ترکیب بند هم  خوشم بیاید و بعد ها هی دنبال شعرهایی با این قالب باشم! 

 

مرثیه های عاشورایی الان خیلی زیاد شده اند و خودم هم شاید زیاد بخوان اینطور شعر هارا. بنظرم خیلی از آنها برای خواندن در مجالس و ... خوب اند اما نه برای  خواند نهای فردی! منظورم این است که وقتی کسی آن هارا با لحن و ... می خواند به دل می نشینند اما وقتی خودت می خواهی زمزمه یشان کنی  انگار یک چیز کم دارند... اما  وقتی این شعر محتشم را می خوانم عظمت واقعه را در آن خوب حس می کنم... یک لحظه انگار قلبت می لرزد!

 

این روزها از رسانه کمتر این شعر را می شنوم...نمی دانم بازخوانی شده است یا نه اما چه خوب بود که  اگر نشده، بازخوانی می شد و دوباره پخش می کردند

این هم سهم من از عزاداری حضرت است  زمزمه اش کنید ....

باز این چه شورش است که در خلق عالم است

باز این چه نوحه و چه عزا و چه ماتم است

باز این چه رستخیز عظیم است کز زمین

بی نفخ صور خاسته تا عرش اعظم است

این صبح تیره باز دمید از کجا کزو

کار جهان و خلق جهان جمله در هم است

گویا طلوع می‌کند از مغرب آفتاب

کاشوب در تمامی ذرات عالم است

گر خوانمش قیامت دنیا بعید نیست

این رستخیز عام که نامش محرم است

در بارگاه قدس که جای ملال نیست

سرهای قدسیان همه بر زانوی غم است

جن و ملک بر آدمیان نوحه می‌کنند

گویا عزای اشرف اولاد آدم است

خورشید آسمان و زمین نور مشرقین

پروردهٔ کنار رسول خدا حسین

 

کشتی شکست خوردهٔ طوفان کربلا

در خاک و خون طپیده میدان کربلا

گر چشم روزگار بر او زار می‌گریست

خون می‌گذشت از سر ایوان کربلا

نگرفت دست دهر گلابی به غیر اشک

زآن گل که شد شکفته به بستان کربلا

از آب هم مضایقه کردند کوفیان

خوش داشتند حرمت مهمان کربلا

بودند دیو و دد همه سیراب و می‌مکید

خاتم ز قحط آب سلیمان کربلا

زان تشنگان هنوز به عیوق می‌رسد

فریاد العطش ز بیابان کربلا

آه از دمی که لشگر اعدا نکرد شرم

کردند رو به خیمهٔ سلطان کربلا

آن دم فلک بر آتش غیرت سپند شد

کز خوف خصم در حرم افغان بلند شد

 

 

ترسم جزای قاتل او چون رقم زنند

یک باره بر جریدهٔ رحمت قلم زنند

ترسم کزین گناه شفیعان روز حشر

دارند شرم کز گنه خلق دم زنند

دست عتاب حق به در آید ز آستین

چون اهل بیت دست در اهل ستم زنند

آه از دمی که با کفن خونچکان ز خاک

آل علی چو شعلهٔ آتش علم زنند

فریاد از آن زمان که جوانان اهل بیت

گلگون کفن به عرصهٔ محشر قدم زنند

جمعی که زد بهم صفشان شور کربلا

در حشر صف زنان صف محشر بهم زنند

از صاحب حرم چه توقع کنند باز

آن ناکسان که تیغ به صید حرم زنند

پس بر سنان کنند سری را که جبرئیل

شوید غبار گیسویش از آب سلسبیل

 

روزی که شد به نیزه سر آن بزرگوار

خورشید سر برهنه برآمد ز کوهسار

موجی به جنبش آمد و برخاست کوه کوه

ابری به بارش آمد و بگریست زار زار

گفتی تمام زلزله شد خاک مطمئن

گفتی فتاد از حرکت چرخ بی‌قرار

عرش آن زمان به لرزه درآمد که چرخ پیر

افتاد در گمان که قیامت شد آشکار

آن خیمه‌ای که گیسوی حورش طناب بود

شد سرنگون ز باد مخالف حباب وار

جمعی که پاس محملشان داشت جبرئیل

گشتند بی‌عماری و محمل شتر سوار

با آن که سر زد آن عمل از امت نبی

روح‌الامین ز روح نبی گشت شرمسار

وانگه ز کوفه خیل الم رو به شام کرد

نوعی که عقل گفت قیامت قیام کرد

 

بر حربگاه چون ره آن کاروان فتاد

شور و نشور و واهمه را در گمان فتاد

هم بانگ نوحه غلغله در شش جهت فکند

هم گریه بر ملایک هفت آسمان فتاد

هرجا که بود آهوئی از دشت پا کشید

هرجا که بود طایری از آشیان فتاد

شد وحشتی که شور قیامت ز یاد رفت

چون چشم اهل بیت بر آن کشتگان فتاد

هرچند بر تن شهدا چشم کار کرد

بر زخمهای کاری تیغ و سنان فتاد

ناگاه چشم دختر زهرا در آن میان

بر پیکر شریف امام زمان فتاد

بی‌اختیار نعرهٔ هذا حسین او

سر زد چنانکه آتش از او در جهان فتاد

پس با زبان پر گله آن بضعةالرسول

رو در مدینه کرد که یا ایهاالرسول

 

این کشتهٔ فتاده به هامون حسین توست

وین صید دست و پا زده در خون حسین توست

این نخل تر کز آتش جان سوز تشنگی

دود از زمین رسانده به گردون حسین توست

این ماهی فتاده به دریای خون که هست

زخم از ستاره بر تنش افزون حسین توست

این غرقه محیط شهادت که روی دشت

از موج خون او شده گلگون حسین توست

این خشک لب فتاده دور از لب فرات

کز خون او زمین شده جیحون حسین توست

این شاه کم سپاه که با خیل اشگ و آه

خرگاه زین جهان زده بیرون حسین توست

این قالب طپان که چنین مانده بر زمین

شاه شهید ناشده مدفون حسین توست

چون روی در بقیع به زهرا خطاب کرد

وحش زمین و مرغ هوا را کباب کرد...

 

پ ن:

1-ترکیب‌بند شعریست که  مجموعهٔ چند غزل یا قصیده بر یک وزن است  که هر کدام قافیهٔ مخصوص به خود را دارد و بیتهای متفاوتی در بین هر غزل، عامل اتصال غزل‌ها با یکدیگر است...

 

2- ترکیب بند محتشم کاشانی دوازده بند است که من شش بند آن را اینجا آوده ام و این  همه شعر نیست. 

 

3- مدفن محتشم  همتنطور که از اسمش هم پیداست در شهر کاشان است -هرچند که من هم  با وجود اینکه کاشان رفته ام اما سر مزار ایشان نرفته ام - بعد از خواند ن شعر   فاتحه برای ایشان یادتان نرود!

 

4- قرار بود این متن روز عاشورا  گذاشته شود اما نشد...

 

5- لینک دانلود جمع خوانی  ترکیب بند محتشم : http://www.bachehayeghalam.ir/media/sound/baz_in_che_shooresh_ast_abadeh(www.BGH.ir).mp3

 

  • ط.علیخانی

از سوریه تا شهادت

دوشنبه, ۲۰ مهر ۱۳۹۴، ۱۰:۴۶ ق.ظ


قرار قرار است اینجا از از دغدغه هایمان بنویسیم و فکر هایمان را تبدیل به واژه کنیم اما کدام دغدغه سر آغاز کارمان باشد؟


      تلویزیون را که روشن می کنم اخبار، خبر شهادت سردار حسین همدانی را می دهد... همین موضوع، بهانه کافی به من  می دهد تا از واژه ای به نام "جنگ" بنویسم! هرروز اخبار، تصاویری از جنگ های سوریه، غزه و عراق و...را نشان  می دهد. انگار که ذهن من به جنگ غزه عادت دارد و صهیونیست را به عنوان دشمن اصلی پذیرفته و هی خودش را  دلداری داده است که " ولتجدن اشد الناس للذین آمنوا الیهود و الذین اشرکوا..."اصلا به این آیه که می رسم خیلی خوب  حسش می کنم و می گویم چه انتظاری داری از دشمن جز آشوب و جنگ؟!


       اما سوریه فرق می کند. یک عده که داعیه اسلام دارند آتش انداخته اند به جان مردم! آنگاه می خواهند به اندازه کل تاریخ آدم بکشند و رکورد کشتن را در جهان ثبت کنند... اسمش هم شده جنگ داخلی، اما آیا واقعا داخلیست؟! در جنگ  جهانی دوم که شصت ویک  کشور جهان در آن رسما درگیر بودند و روی هم حدود دو ملیارد جمعیت را تشکیل می  دادند پنجاه تا هفتاد ملیون نفر کشته شدند اما در این جنگ به ظاهر داخلی از بین کل جمعیت حدود بیست و دو میلیون    نفری سوریه، تا الان نزدیک به صدهزار نفر کشته شدند.(تازه اگر آمار واقعی از این بیشتر نباشد! الله اعلم...) توی این فضای مجازی "سوریه"  جستجو می کنم و نقشه آن را  و مناطقی که جبهه های مختلف تکفیری در آن فعالیت می کنند ....جیش الاسلام، احرار الاسلام، جبهه النصرة، داعش و... هر کدام یک قسمت را گرفته و پیش روی می کند... هرکدام  به نام اسلام! به نام یک مسلمان..


در   در ذهنم چند لحظه خودم را به جای یک زن مسلمان در سوریه می گذارم. چیزی که من از اسلام می دانم با کاری که  این ها دارند انجام می دهند خیلی متفاوت ... یک لحظه احساس عجز شدیدی به من دست می دهد من مسلمانم و و این ها دارند با دین من چکار می کنند؟!


       

         پ ن :


       1-  خیلی دوست دارم بروم از نزدیک، با یکی از این سربازهای تکفیری در سوریه صحبت کنم و انگیزه و اهدافش را از زبان خودش بشنوم...

      2- آیه ای که در متن آورده ام آیه  82 سوره مائده است

     

      3- روی پرچم اکثریت این گروه ها لااله الا الله و محمد رسول الله نوشته شده! اگر فیلم "محمد رسوالله" را ندیده بودم       شاید عمق رحمت پیامبر برایم اینقدر جلوه نکرده بود... رحمت پیامبر کجا و این ها کجا...


 



ت

      عکس شاید یک درصد از واقعیت را هم نشان ندهد.... 


  • ط.علیخانی

سبل السلام

يكشنبه, ۲۹ شهریور ۱۳۹۴، ۰۵:۰۸ ب.ظ

بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِیمِ

"یَهْدِی بِهِ اللّهُ مَنِ اتَّبَعَ رِضْوَانَهُ سُبُلَ السَّلاَمِ وَیُخْرِجُهُم مِّنِ الظُّلُمَاتِ إِلَى النُّورِ بِإِذْنِهِ وَیَهْدِیهِمْ إِلَى صِرَاطٍ مُّسْتَقِیمٍ" (مایده/16)


خداوند هر کس را که به دنبال رضایت و خشنودی او باشد به راه های سلامت رهنمون می شود و به اذن و توفیق خود  از تاریکی ها بیرون آورده  به نور می رساند و وی را به راه راست هدایت می کند.چه پاداش بزرگی دارد  تبعیت از رضوان خداوند...ابتدا هدایت به سمت سبل السلام سپس خروج از تاریکی، آنگاه رسیدن به صراط مستقیم.

                                                                                       اللهم اهدنا الصراط المستقیم

  • ط.علیخانی